|
یک شنبه 8 اسفند 1389برچسب:, :: 9:29 :: نويسنده : ویدا
قاصدک غم دارم. غم آوارگی ودر به دری. غم تنهایی و خونین جگری. قاصدک وای به من، همه از خویش مرا می رانند، همه دیوانه و دیوانه ترم می خوانند! مادر من غم هاست، مهد و گهواره ی من ماتم هاست. قاصدک دریابم! روح من عصیان زده و طوفانیست. آسمان، نگهم بارانیست. قاصدک غم دارم، غم به اندازه ی سنگینی عالم دارم. قاصدک غم دارم، غم من صحراهاست، افق تیره ی او نا پیداست. قاصدک، دیگراز این پس منم و تنهایی، و به تنهایی خود در هوس عیسایی، و به عیسایی خود منتظره ی معجزه ای غوغایی. قاصدک، زشتم من، زشت چون چهره ی سنگ خارا. قاصدک حال گریزش دارم، می گریزم به جهانی که در آن پستی نیست، پستی و مستی و بد مستی نیست. می گریزم به جهانی که مرا نا پیداست، شاید آن نیز فقط یک رویاست!!! نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |